روی موافق نشان ندادن. مخالفت کردن. ستیزه کردن: و با زهیر خلاف آوردندو زهیر با ایشان حرب کرد. (تاریخ سیستان). خلاف آوردند و هرچه مردم سکزی بود برنشسته. (تاریخ سیستان)
روی موافق نشان ندادن. مخالفت کردن. ستیزه کردن: و با زهیر خلاف آوردندو زهیر با ایشان حرب کرد. (تاریخ سیستان). خلاف آوردند و هرچه مردم سکزی بود برنشسته. (تاریخ سیستان)
بزرگ منشی نمودن. تکبر: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. فردوسی. جواب داد که با ما سخن دراز مکن میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان ساوجی
بزرگ منشی نمودن. تکبر: پیاده شود مردم رزمجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی. فردوسی. جواب داد که با ما سخن دراز مکن میار لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان ساوجی
کشتن. از میان بردن. سبب هلاک دیگری شدن: چنین گفت کای داور دادپاک به دستم ددان را تو کردی هلاک. فردوسی. چرا کردی ای بدتن از آب، خاک سپه را همه کرده بودی هلاک. فردوسی. چندان است که به قبض وی درآید درساعت هلاک کندش. (تاریخ بیهقی). زبهر تو که همی خویشتن هلاک کنی به بیهشی و همان روز و شب به تیمارم. ناصرخسرو. ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به درّ ومرجان مفروش خیره مر جان را. ناصرخسرو. غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. (کلیله و دمنه). خرگوش شیر را به حیلت هلاک کرد. (کلیله و دمنه). روزی او را از آن حبس مرده بیرون آوردند و گفتند خود را هلاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). روی به خاک می نهم گر تو هلاک میکنی دست به بند می نهم گر تو اسیرمیبری. سعدی. مترس از محبی که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند. سعدی
کشتن. از میان بردن. سبب هلاک دیگری شدن: چنین گفت کای داور دادپاک به دستم ددان را تو کردی هلاک. فردوسی. چرا کردی ای بدتن از آب، خاک سپه را همه کرده بودی هلاک. فردوسی. چندان است که به قبض وی درآید درساعت هلاک کندش. (تاریخ بیهقی). زبهر تو که همی خویشتن هلاک کنی به بیهشی و همان روز و شب به تیمارم. ناصرخسرو. ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به دُرّ ومرجان مفروش خیره مر جان را. ناصرخسرو. غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. (کلیله و دمنه). خرگوش شیر را به حیلت هلاک کرد. (کلیله و دمنه). روزی او را از آن حبس مرده بیرون آوردند و گفتند خود را هلاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). روی به خاک می نهم گر تو هلاک میکنی دست به بند می نهم گر تو اسیرمیبری. سعدی. مترس از محبی که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند. سعدی